رمان سمفونی مرگ پست (11)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


صدای زنگ باعث شد یکی از چشمام رو نصفه و نیمه باز کنم اول خواستم بذارم هر کی پشت در بود فکر کنه نیستم و دست از سرم برداره. پتو رو توی بغلم چلوندم و همون چشمی که نصفه و نیمه باز بود رو هم بستم. وقتی یه بار دیگه زنگ در رو زدن با حرص دو تا چشمم رو باز کردم...مست خواب از روی تخت بلند شدم و وقتی میخواستم از در برم بیرون به جای اینکه در رو هدف بگیرم رفتم توی دیوار و پیشونیم محکم خورد به دیوار دستم رو گذاشتم رو سرم و زیر لبم چند تا فحش آب نکشیده دادم. این بار سعی کردم تمرکز کنم و در رو پیدا کنم...بلاخره تونستم مسیر اتاق تا در ورودی رو بدون اینکه بلایی به سر خودم بیارم طی کنم. در رو که باز کردم، بردیا رو که دیدم...بیشتر حرصم گرفت:-مگه کلید نداری خودت؟ وقتی در رو باز نمی کنم هی زنگ نزن که.بردیا شگفت زده نگاهم کرد:-خوابیده بودی؟یعنی با اون وضعی که داشتم خودش نفهمید خوابیده بودم؟ صدام دو رگه و مردونه شده بود و خودمم لباس خواب بنفشه خواهرش تنم بود. یه بلوز شلوار ساده که از بس گشاد بود میتونستم توش شنا کنم. موهام احتمالا همشون رو هوا بودن. چشمام هم که با زور باز نگه داشته بودم. بازم مطمئن نبود از خواب بیدارم کرده؟-آره خواب بودم. معلوم نیست؟نگاهی به ساعت مچیش کرد: -چرا اتفاقا خیلی تابلوئه...این موقع چه وقت خوابیدنه؟ هشت شبه هنوز.آخه نیست من خیلی هم کار دیگه ای داشتم بکنم. همش توی خونه بودم، یا تلویزیون نگاه می کردم یا میخوابیدم دیگه. دستم رو روی پیشونیِ دردناکم گذاشتم و سعی کردم خمیازه ای که دهنم رو یک متر باز و اشک و به چشمم مهمون کرده بود رو مهار کنم.-حالا اینجا چیکار داری؟ اومدی سر بزنی؟سرش و بالا انداخت:-نه. بهار اینجاست گفتم بگم اگه دوست داشتی یه سر بیای اونور.خوشحال شدم. توی این همه تنهایی و روزای افسرده هر وقت بهار میومد دیدن برادرش خیلی خوشحال میشدم. منبع انرژی و شادی بود.بردیا ادامه داد:-از ظاهرت مشخصه که الان نمیتونی بیای. پس خودت بیا دیگه.این رو گفت و رفت سمت خونش. منم در رو تق پشتش بستم. هرچقدر خواب شب بهم می چسبید خواب بعد از ظهر کسل و بی حوصلم میکرد. رفتم داخل حموم...وقتی لباسارو داخل رختکن مینداختم به این فکر کردم که توی همین روزا باید یه سر به خونم بزنم. اول از همه اینکه از پوشیدن لباسای بنفشه خواهر بهار که خیلی بهم گشاد بودن به تنگ اومده بودم و بعد از اون باید یکم پول و وسیله ی دیگه هم باخودم برمیداشتم...نمیتونستم بیشتر از این سربار بردیا باشم. همین که توی خونه ی خواهرشون اقامت داشتم کلی غرورم رو زیر سوال برده بودم. خونه ای که توش ساکن شده بودم از نظر ساخت و ابعادش درست مثل آپارتمان بردیا بود اما دکوراسیون قشنگ تری داشت و معلوم بود سلیقه ی یه زن توش به کار رفته. دیزاین خونه ی بردیا زیادی ساده بود وبیشتر از رنگ های معمول مثل قهوه ای، طوسی، سیاه و سفید استفاده شده بود. توی حموم به دست و پام با دقت نگاه کردم. کبودی روی بازوم شکل بدتری به خودش گرفته بود و یه جورایی میشد بگی یه هاله ی بزرگ و سیاه شده. یه زخم بزرگ و زشت هم زیر شکمم بود اما فقط همین دو تا خیلی زیاد به چشم میومدن و بقیه محو شده بودن...صورتمم همینطوری بود یه زخم خشک شده روی گونم مونده بود. یکی از چشمام بگی نگی کبود میزد، گوشه های لبم هم که از محکم بستن دهنم با پارچه بدجوری زخم شده بود یکم هنوز زخم بود. حوله ی سفید رو دورم پیچیدم واقعا هر بار حموم میرفتم چندشم میشد این حوله رو بپوشم حالا هزار بار هم شسته بودمش ولی بازم دلم نمیکشید از وسایل شخصی دیگران استفاده کنم. دلم ربدوشامبر گل بهی و نرم خودم رو میخواست. برای همین بود که میگفتم باید ترس رو کنار بذارم و برای یه روزم که شده ریسک میکردم و تا خونم میرفتم دیگه.همه ی لباسای بنفشه رو که توی کمد و کشوهاش مونده بود زیر و رو کردم. اگه میخواستن خوشگل باشن که نمیذاشت بمونه و با خودش میبرد. برای همین همشون مزخرف بودن. یکیشون که به نظرم از همه بهتر میومد و یه پیرهن ساده ی لیموییِ آستین بلند بود رو سریع پوشیدم. آب موهام رو با همون حوله ای که تنم بود گرفتم و شونشون کردم. موهام یکمی رشد کرده بود و فرق سرم قهوه ای شده بود. یعنی تحت هیچ شرایطی از این شلخته تر نمیشدم. نگاهی توی آینه به صورت بی روح و سادم انداختم و زیر لبی گفتم:-باید یه فکری به حال خودم بکنم. هر بلایی هم که توی گذشته به سرم اومده باید توی گذشته بمونه. دلم نمیخواست به پونیکای دیگه ای تبدیل بشم. حالا نه اینکه اون دختر بد دهن، سرکش، مغرور و خودخواه خیلی هم دوست داشتنی بود اما از دیدن خودم اینطور ساکت و مظلوم احساس بدی پیدا میکردم. زنگ خونشون رو زدم. چیزی نگذشت که بهار مثل همیشه پر انرژی در رو روم باز کرد. اول من و توی بغلش چلوند که باعث شد یه بدو بیراهی زیر لبم بهش بگم و بعد دستم رو کشید برد تو خونه.-سلام پونیکا جونم. جدیدا دلم زود زود برات تنگ میشه.در حالی که پشتش کشیده میشدم فکر کردم این دختر دو هفته بیشتر نیست من و میشناسه چجوری بود که دلش برام تنگ میشد؟ چنین روابط محبت آمیزی از درک من خارج بودن.مثلا سپیده دوست خیلی صمیمیم بود و کلی دوست دیگه هم داشتم اما هیچوقت دلم براشون تنگ نمیشد. اصلا رابطه ی من و سپیده هیچوقت خالصانه نبوده. توی مدرسه و جمع ها همیشه با همدیگه رقابت داشتیم. اگه از هم آتو میگرفتیم میخواستیم آبروی همدیگرو ببریم. البته بیشتر بچه بازی بود هیچوقت انقدر جدی کاری نکرده بود که بخوام با شوهرش رابطه برقرار کنم و اون مربوط به ذات خودم میشد. سپیده هر وقت مشکل جدی ای برام پیش میومد پشتم وایمیستاد مخصوصا این اواخر. آهی کشیدم و حواسم رو به بهار دادم که تند تند حرف میزد:-...حالا بازم نمیدونم دقیق...دقت که کردم دیدم مخاطبش من نیستم مسیر نگاهش رو دنبال کردم و چشمم به بردیا افتاد که داشت یه برگه ی آگهی رو میخوند.بهار ادامه داد:-با این حال من بهش گفتم یدونه کارت اضافی برای من نگه داره. میخوام پونیکارو هم با خودمون بیارم.بردیا هم مثل من شگفت زده شد و سرش رو از روی برگه بلند کرد. اول چشماش گرد شدن و بعد اخم کرد...طبق معمول!گفت:-لازم نکرده. پونیکا نمیتونه بیاد.داشتن راجع به من حرف میزدن و من نفهمیدم چی به چیه! گفت کارت نگه داره پس عروسی بود و بهار میخواست من هم باهاشون برم.بهار از لحن بردیا خوشش نیومد:-چیکار داری؟ نمیشه که پونیکا همش بشینه تو خونه.-اینطوری جاش امن تره. بخاطر خودشه.داشتم به این فکر میکردم که دلم میخواد برم یا نه؟بهار رو به من پرسید:-اصلا چرا از خودش نپرسیم؟ پونیکا دوست داری بیای عروسیِ دختر خالم سایه؟ خسته نشدی انقدر تو خونه نشستی؟چه عجب بلاخره یکی نظر من رو هم پرسیده بود. اومدم جوابش رو بدم که بردیا دوباره با لحن تخسی گفت:-لازم نکرده از خودش بپرسی. از من بپرس که میگم نه.حرصم گرفت. بچه پررو فکر کرده بود کیه! خودم بهش رو داده بودم حالا داشت واسه من تصمیم میگرفت.بدون توجه به بردیا به بهار گفتم:-اتفاقا بدم نمیاد. دیگه از تو خونه نشستن خسته شدم.بردیا برگه رو روی میز گذاشت:-اینطوری به نفعته...بهتره یه مدت دیگه صبر کنی.نگاه گذرایی بهش انداختم:-من خوبم.دستاش رو کرد تو جیبش و به سمتم اومد:-آدما وقتی میگن خوبن باید یه لبخندم روی صورتشون باشه...پس تو چرا انقدر پریشون و افسرده ای؟ چرا هیچ حالتی از خوب بودن توی صورتت نمیبینم.بهار به جای من جواب داد:-شاید اگه بیاد مهمونی چهار تا آدم و ببینه حالش بهتر شه...بردیا تشر زد:-تو دخالت نکن بهار.بهار لال شد و صاف نشست. اما من قرار نبود به این راحتیا کوتاه بیام. از روی مبل بلند شدم:-اگه بخوام بیام نمیتونی جلوم رو بگیری.


بهار لال شد و صاف نشست. اما من قرار نبود به این راحتیا کوتاه بیام. از روی مبل بلند شدم:-اگه بخوام بیام نمیتونی جلوم رو بگیری.یه جوری نگاهم کرد انگار که دلش میخواست گردنم رو بشکنه.-پونیکا من روی زندگیِ خودم و بهار ریسک نکردم تا جونت رو نجات بدم و تو بخوای به همین راحتی به خطر بندازیش.حرفش من رو نسوزوند و بیشتر لحن عصبانی و صدای بلندش دلم رو چرکین کرد.بغض داشتم...انقدر که این اواخر بغض میکردم خودم هم کلافه شده بودم:-اصلا کی گفت جونم و نجات بدی؟ هان؟ کی گفت جونم و نجات بدی که حالا داری سرم منت میذاری!!بهار نگران از روی مبل بلند شد و لبش رو به دندون گزید:-تو رو خدا دعوا نکنید! میخواستیم یه شب دور هم باشیما.اما من که اصلا حاضر نبودم میدون رو براش خالی کنم. داشتم میشدم پونیکای همیشگی.-میدونی چیه بردیا؟ اگر هم دلم نمیخواست بیام حالا دیگه مصمم شدم حتما بیام تا بهت اثبات کنم نمیتونی توی کارای من دخالت کنی.پوزخندی زد و سرش رو با تاسف تکون داد:-بچه تر از اینایی که بخوای با من کل کل کنی.-بچه خودتی!صداش باز هم بلند تر شد:-نه بچه تویی پونیکا که داری لجبازی می کنی. -آره اصلا من لجبازم. که چی؟چشماش رو باریک کرده بود:-فکر کردی هنوزم همون دختر لوس، مغرور و دردونه ی باباتی که بابا جونت هرچی خواستی...خودش هم فهمید از خط قرمز رد شده...فهمید که نباید حرف از پدرم میزد. اونم چنین حرفی که تمام احساساتم رو درگیر کرد. چشماش رو لحظه ای بست و بعد نگران نگاهم کرد:-پونیکا منظوری نداشتم.دیگه بغض توی گلوم نموند و شکست...چند لحظه با بهت و حیرت نگاهش کردم و بعد به سمت در دوییدم.بهار هم سراسیمه شد:-با خودت چی فکر کردی بردیا؟ واقعا که.هجوم اشک به چشمم دیدم رو تار کرده بود دستگیره ی در رو پیچوندم و لاش رو باز کردم که دست مردونه و انگشتای کشیده ی بردیا روی در قرار گرفتن و دوباره بستنش. بازم دستگیره رو پیچوندم و سعی کردم در رو باز کنم که اینبار تکیه داد به در.-پونیکا من...چرا وقتی اسمم رو اینطور با پشیمونی زیر لبش زمزمه کرد تنم لرزید...؟ چرا دلم میخواست از دام نگاهش بگریزم؟بغض آلود نالیدم:-برو کنار...بذار برم.نگاهم فقط و فقط به در بود. میترسیدم نگاهش کنم و یه بار دیگه بغضم بترکه. من که گریم به اندازه ی کافی سر راه بود.نه اون چیزی گفت نه بهار که هنوز کنار مبل ایستاده بود. به دستش که روی دستگیره ی در بود نگاه کردم و از روی اون پسش زدم. فقط همونجا وایساده بود و نگاهم میکرد. در رو باز کردم. دیگه مانعم نشد. کلید انداختم به در و بعد اون و محکم پشتم بستم. بغضم شکست...روی زمین نشستم و سرم رو گذاشتم روی مبل...اجازه دادم چشمه ی اشکم مبل رو خیس کنه.حرف بردیا بد نبود...نه اونقدر بد که اینچنین بشکنم، اما من مثل یه برگ توی دستای باد سرگردون و مثل یه تیکه چوب خشک و نازک شکننده بودم. نباید من رو یاد پدری مینداخت که بیش تر از توانم سعی در فراموش کردنش داشتم...انقدر بیشتر که منِ گمشده داشتم از پا درمیومدم. نباید اینطور میکرد...من میخواستم اون زندگی رو برای همیشه فراموش کنم. همه ی چیزایی که مربوط به گذشته بودن باید توی گذشته میموندن. پس چرا قاطیِ زندگیِ الانم میکردشون؟نمیدونستم چند ساعت گریه کرده بودم...اون هم با صدای بلند. هنوز هق هق میکردم اما دیگه چشمه ی اشکم خشکیده بود. چجور آدمی میتونست این چیزایی که من دیده بودم و کشیده بودم رو تحمل کنه و محکم باشه؟ از توانم خارج بود. دلم هوای تازه میخواست. داشتم خفه میشدم. آپارتمان بردیا و بنفشه طبقه ی آخر بود و میتونستم برم روی پشت بوم. با این فکر اشکام رو پاک کردم و از آپارتمانم بیرون اومدم. صدایی از خونه ی بردیا نمیومد بی توجه راه پله ها رو در پیش گرفتم و رفتم توی بالکن. تا حالا بالکن خونه رو ندیده بودم. یدونه انباری که احتمالا برای بنفشه بود اونجا بود و یکم اسباب اساسیه مثل پارکت و کاغذ دیواریِ اضافی. در بالکن رو باز کردم وقتی باد پاییزی توی صورتم خورد حالم کمی بهتر شد...رفتم لبه ی پشت بوم و دستم رو روی دور چینیِ کوتاهش گذاشتم. بادِ کم جون پاییزی موهام رو با ملایمت نوازش میکرد و توی دستاش بازیشون میداد.بدجوری دلم میخواست آهنگ بخونم اونم با صدای بلند...دنبال آهنگی میگشتم که هم حفظ باشم و هم به حال اون لحظم بیاد. پیداش کردم...اولش رو آروم شروع کردم به زمزمه کردن:میون یه دشت لخت زیر خورشید كویرمونده یك مرداب پیر توی دست خاك اسیرمنم اون مرداب پیر از همه دنیا جدامداغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پاماز اینجا به بعدش رو با صدای بلند و پر بغضی که از شدت گریه دو رگه شده بود خوندم.چقدر این شعر شبیه حال اون لحظم بود...من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشممی خواستم بزرگترین دریای دنیا بشمآرزو داشتم برم تا به دریا برسمشبو آتیش بزنم تا به فردا برسمدوباره آروم و شمرده شمرده ادامه دادم.اولش چشمه بودم زیر آسمون پیراما از بخت سیام راهم افتاد به كویرچشم من به اونجا بود پشت اون كوه بلنداما دست سرنوشت سر رام یه چاله كندبلندِ بلند:توی چاله افتادم خاك منو زندونی كردآسمونم نبارید اونم سرگرونی كردحالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جونیه طرف میرم تو خاك یه طرف به آسمونصدام پر از قطره اشکایی بود که دیگه نمیتونستم با چشمام بیرون بریزمشون.خورشید از اون بالاها زمینم از این پایینهی بخارم می كنن زندگیم شده همینبا چشام مردنمو دارم اینجا می بینمسرنوشتم همینه من اسیر زمینمهیچی باقی نیست ازم لحظه های آخرهخاك تشنه همینم داره همراش می برهخشك میشم تموم میشم فردا كه خورشید میادشن جامو پر می كنه كه میاره دست بادصدای سکوتِ شب دوباره بلند شد...انقدر بلند که گوشم رو اذیت میکرد. اول یه جفت دست مردونه کنار دستم روی دورچینیِ لبه ی پشت بوم قرار گرفت و بعد خود بردیا رو دیدم که کنارم ایستاد. توجهی بهش نکردم. یادم افتاد وقتی کوچیک بودم، با دیدن رفتار های مامان و بابام که هرکدوم به نحوه ی خودشون اذیتم میکردن به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ شدم و خدا بهم یه بچه داد مراقبش باشم...همیشه اون قبل از خودم برام مهم باشه. با گریه پیش خدا قسم خورده بودم که همیشه و همیشه آدم خوبی باشم، اما...حالا چجور آدمی شده بودم؟ کدوم آدم خوبی به بهترین دوستش خیانت میکرد؟؟ چنین خیانت وحشتناکی هرگز بخشیده نمیشد. اینکار رو کردم تا به خودم ثابت کنم برای پونیکا هیچ نبایدی وجود نداره...تا احساس قدرت کنم و به دنیا بفهمونم برای من از نباید ها چیزی نگه...یکی مثل مادر و پدر خودم. اما حالا خراب و داغون بودم...دنیا از من انتقام سختی گرفته بود و شاید خدا میخواست یادم بندازه که چه قسمی خورده بودم. که خوب باشم...آه پر دردی کشیدم...چی میخواستم و چی شد! آدما خودشون رو هم هیچوقت خوب نمیشناختن چه برسه به همدیگه.نگاهم افتاد به دست بردیا که به نرمی روی دست من قرار گرفت:-پونیکا متاسفم...جای اینکه دردات و درمون کنم دارم زخم زبون میزنم. کنترلم رو از دست دادم.انگار که برق بهم وصل کردن سریع دستِ سردم رو از زیر انگشتای تبدارش بیرون کشیدم...چرا نمیدید؟ نمیدید که وجودش قلبم رو درد نمیاره...وجودش مرحمی بود روی زخمای روحم.لبخند تلخی زدم:-اشکالی نداره. تقصیر خودم بود نباید لج میکردم.نگاهی به نیم رخش که به دوردست خیره شده بود کردم...انگار به تندیسی از زیبایی نگاه میکردم. وقتی سرش رو به طرف من برگردوند و نگاهم کرد دستپاچه شدم.دستاش رو برداشت و گذاشت توی جیب گرمکنش:-نه جدی میگم...حق با بهار بود بهتره یکم روحیت عوض شه. خیلی لحن خوندنت غم داشت. تو داری افسرده میشی.چیزی نگفتم و اینبار من به جای اون به دوردست ها خیره شدم. لبه ی پشت بوم و رو در روی هم وایساده بودیم. دستش رو جلو آورد و موهای سرگردونم رو پشت گوشم زد.لبخندش بوی دوستی و محبت میداد:-دلم میخواد زودتر بشی همون دختر شیطون و مغروری که بودی. وقتی اینطور افسرده و ساکت میبینمت روزی هزار بار خودم رو لعنت میکنم.و من فقط به این فکر میکردم که این روزا چه مرگم شده؟؟ نمیخواستم حتی توی دلم هم به چیزی که توی ذهنم بود اعتراف کنم. توی اون شبِ پر ستاره من بودم، بردیا و دست باد و سکوتِ مرگ آور شب بود و دلِ خونم که بهم میگفت تغییر کردم و هیچ چیز مثل گذشته ها نمیشه...من مثل گذشته ها نمیشدم...


* فصل هشتم: صدایی مثل آشوب *به سر در آرایشگاه خیره شده بودم و به این که چه تصمیمی درست یا نادرسته فکر میکردم. بلاخره دلم رو به دریا زدم و از پله ها بالا رفتم. به محض ورودم یه دختر که آرایش غلیظی داشت و ناخونای بلندش رو فرنچ خوشگلی کرده بود اومد طرفم...توی دلم حسرت ناخوناش رو میخوردم و به دست باندپیچی شده ی خودم خیره شدم.دختر آدامسش رو که فوت کرده بود بیرون و حباب بزرگی درست کرده بود کشید تو و تق صدا کرد:-سلام خانومی...از هما جون وقت قبلی گرفتی؟کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و جواب دادم:-نه. -خوب عزیزم هما جون الان سرش خیلی شلوغه باید یه وقت قبلی میگرفتید.داشت حوصلم رو سر میبرد. کلافه گفتم:-به هما خانوم بگید پونیکا خودشون میشناسن.-گفتم که خانوم عزیز هما خانوم سرش شلوغه یکی از کارتای روی میز رو بردار و هر وقت خواستی دوباره بیای قبلش وقت بگیر.اومدم یه بد و بیراهی بارش کنم که صدای جیغ و نازک هما از پشتش بلند شد:-وااای پونیکا خودتی؟چشم غره ای به شاگردش رفتم و بعد رو به هما با لبخند جواب دادم:-سلام هما جون.-سلام عزیزم چه خبر؟ چی شد رفتی پشت سرت رو هم نگاه نکردی؟ گفتم یه آرایشگر بهتر پیدا کردی!درحالی که خودم رو از بغلش بیرون میکشیدم گفتم:-از تو بهتر کجا پیدا کنم؟خداییش هم کارش واقعا حرف نداشت.لبش به خنده باز شد و به بازوم زد...درحالی که به سمت قسمتِ اصلی آرایشگاه میرفتیم گفت:-صورتت چی شده پونیکا جان؟توی چشمای سبزش که البته لنز بود نگاه کردم...توی دلم گفتم:-مگه تو فوضولی!اما سعی کردم خوددار باشم.-چیز مهمی نیست...اتفاقه میفته.فهمید طفره میرم و بحث رو عوض کرد:-اتفاقا سپیده هفته ی پیش اومده بود واسه اپیلاسیون دائم، ازش سراغ تو رو گرفتم. چرا دیگه نمیای جلسه هات رو؟حالا اگه ول کرد! اصلا حوصله نداشتم اما مثل خودش لبخند متظاهرانه ای زدم. یه حقیقتی هست که همیشه باورش داشتم، هرکس با چهره ی دوستانه و لبخند متظاهرانه بهت نزدیک شد دنبال یه سوژست:-موهای بدنم پرزی شدن و روشنم هستن...اصلا به چشم نمیان. دیگه برای چی میومدم؟نگاهی به اطرافم کردم. سالن شلوغ بود. وقت منتظر نشستن رو نداشتم.به سالن اشاره کردم:-انگار سرت شلوغه هما جون.سرش رو به معنی رد حرفم بالا انداخت:-نه بابا...اینا هر صد سال یه بار میان یه ابروی ناقابل برمیدارن. تو که مشتری چندین و چند سالمی رو که نمیفرستم بری. حالا واسه چی اومدی؟-برای کوتاهی و رنگ مو. ابرو هم هست.من رو روی یه صندلی نشوند:-همون رنگ همیشگی؟-نه.بعد کیفم رو از بغل دستم برداشتم و بازش کردم:-راستش اینبار با خودم رنگ رو هم آوردم.همیشه خودش با رنگ شرابی و قرمز و قهوه ای موهام رو مش میکرد. یه جوری با تبحر اینکارو میکرد که در حین قاطی بودن چند رنگ تو موهام انگار فقط از یه رنگ خیلی خاص استفاده کرده. با اخم و قیافه ی متفکری به رنگ نگاه کرد و گفت:
-میخوای موهات رو روشن کنی؟ اون وقتا که بهت میگفتم بهت میاد قبول نمیکردی و میگفتی موی روشن دوست نداری!

حالا باید حتما بهش توضیح میدادم؟ خیلی سعی کردم یه چیزی بارش نکنم و خونسرد بمونم:-خواستم تنوع باشه.اما واقعا به خاطر این نبود. اگه میخواستم موهام رو تیره کنم یاد پونیکای خیانتکار و اگه میخواستم شرابیشون کنم یاد اون روزای خونین و پر ترس میفتادم. دلم یه پونیکای دیگه میخواست. هما دیگه چیزی نگفت و مشغول شد. خودش چند تا رنگِ روشن دیگه هم قاطیش کرد و هایلایت خوش رنگی از آب در اومد. نمیتونستم بگم خیلی خوشگل شدم چون رنگ قبلی بیشتر بهم میومد اما میتونستم بگم حسابی تغییر کردم. وقتی به خودم توی آینه نگاه کردم یجوری شدم. قیافم برام ملموس نبود و تا به خودم با موهای روشن عادت کنم یکم طول میکشید.از طرفی موهام هنوز خیس بود و فراش خوابیده بود. یکم هم کوتاهشون کردم.وقتی از آرایشگاه بیرون اومدم هوا تاریک شده بود. ریسک بزرگی کرده بودم اما واقعا لازم بود و باید امروز رو قایمکی و دور از چشم بردیا میزدم بیرون کیف پولم رو با کارتای اعتباریم برداشته بودم با گواهینامه، شناسنامه ، وسایل شخصیم، یه عالمه لباس و یه سری وسایل آرایشی و بهداشتی و خورده ریزه. سریع و بی معطلی رفتم نشتسم تو آژانسی که از موقع اومدن گرفته بودم. دعا دعا میکردم قبل از اینکه بردیا از سر کارش برگرده برسم خونه. وقتی آژانس جلوی در آپارتمان توقف کرد به ساعتم نگاه کردم. هشت بود و هیچ ایده ای نداشتم که بردیا رسیده خونه یا هنوز سرکاره...به هر حال وقتی چمدون و موهام رو میدید میفهمید قایمکی رفتم بیرون اما اینکه بعدش بفهمه یه چیز بود و اینکه کلی با عصبانیت منتظرم میشد یه حرف دیگه.سریع از آژانس پیاده شدم و نفهمیدم چقدر به راننده پول دادم. یهو ترس افتاده بود به دلم. در ورودی رو که باز میکردم چشمام رو بستم و وقتی بازشون کردم نفسم توی سینم حبس شد ماشینِ بزرگ و سیاه رنگش توی پارکینگ بود. همیشه از سر کارش چند بار زنگ میزد خونه تا مطمئن شه حالم خوبه حتما امروزم زنگ زده بود و تا حالا فهمیده بود که رفتم بیرون. خودم رو برای هر برخوردی آماده کردم و رفتم بالا. آروم و بدون سرو صدا در خونه رو باز کردم و بازم به همون آرومی بستمش. به محض اینکه دستم رو از روی دستگیره برداشتم صدای در رو به رویی که با شتاب باز شد و با صدای خیلی بلندی به هم کوبیده شد رو شنیدم. لبم رو به دندون گزیدم و با ترس و لرز دوییدم سمت اتاق، در رو پشتم قفل کردم و با دلهره گوش سپردم. صدای کلید انداختن به در اومد و درب ورودی خونه ی من رو هم مثل مال خودش انقدر محکم بست که پیش خودم گفتم در شکست. اول چند بار دستگیره رو بالا پایین کرد و بعد مشت کوبید به در... صدای عربده هاش مثل سائقه ای سکوت محیط رو شکافت و باعث شد چشمام رو روی هم بذارم:-در و باز کن.چند قدم از در دور شدم و آروم گفتم:-باز نمیکنم.آروم بود اما شنید:-باز نمیکنی؟ پونیکا درو بشکونم بیام تو واست بدتر میشه...باز کن این لعنتی رو.لگد محکمی به در زد. رفتم عقب تر و چسبیدم به دیوار. مثل سگ از بیرون رفتم اونم بدون خبر کردنش پشیمون شدم. چه میدونستم انقدر دیر برمیگردم. خیلی بیشتر از حد انتظارم عصبانی بود و میتونستم به جرات بگم تا به حال هیچ مردی رو انقدر خشمگین ندیده بودم. شالم رو کشیدم جلوی جلو تا موهام معلوم نشه. خدا میدونست اگه میفهمید چند جا رفتم و انقدر خطر کردم چه بلایی به سرم می آورد.دوباره دستگیره رو تکون داد:-اگه بخوام بیام توی این اتاق هیچ قفل و کلیدی نمیتونه جلوی راهم و بگیره. پس مثل بچه ی آدم بازش کن.با صدای لرزونی گفتم:-قول بده آروم باشی تا بازش کنم.-واسه من امر و نهی نکن! میگم بازش کن این در لعنتی رو.چنان لگدی به در زد که از جام پریدم و لولا ها هم تکون خوردن. هرکار کردم جرات باز کردن در رو نداشتم. همونجا چسبیدم به دیوار و چشمای ترسونم رو دوختم به در. اینیکی لگد و که زد دستگیره ی مادر مرده از جاش در اومد و در باز شد. هی کشیدم و پشیمون شدم چرا خودم بازش نکردم که اینطوری بشکنتش.قلبم توی دهنم بود. اومد تو...سفیدی چشماش پر از رگه های قرمز بود و موهای پریشون توی صورتش ریخته بودن. از دیدن قیافش میشد حدس زد بیشتر از این نمیتونه عصبانی باشه. جوری خودم رو کشیدم عقب انگار که میخوام توی دیوار حل شم. منی که همیشه واسه کیان و سامان نطق میکردم و اجازه نمیدادم بگن بالای چشمم ابروئه حالا مثل جوجه میلرزیدم.اومد سمتم و فریاد زد:-کدوم گوری بودی؟جوابش و ندادم و سرم رو کشیدم توی سینم. یکی از دستاش رو به دیوار زده بود و صورتش فقط چند سانتی متر با صورت من فاصله داشت. مشت محکمی توی دیوار و درست کنار صورتم زد. چشمام رو بستم. قلبم خودش رو با بی تابی به در و دیوار سینم میکوبید.اینبار که عربده کشید گوشم زنگ خورد:
-ازت پرسیدم کجا بودی؟چشمام رو آروم باز کردم و با بی قراری نگاهش کردم:-رفته بودم خونه.محکم تر مشت زد به دیوار ولی من فقط خفیف لرزیدم:-تو غلط کردی رفته بودی خونه. بعد یکم ولمش رو آورد پایین:-هیچ میدونی از بعد از ظهر تا حالا من چی کشیدم؟ رفته بودی خونه؟ دیوونه اگه بلایی سرت میاوردن من باید چه خاکی به سرم میریختم...هان؟ باید چیکار میکردم؟سرم رو توی سینم جمع کردم و با لحن مظلومی گفتم:-به خدا کارم واجب بود....باید وسیله میاوردم...اتفاقی هم که برام نیفتاده.از اینکه انقدر صورتش نزدیک صورتِ من بود گُر گرفتم و احساس خاصی بهم دست داد. حتی توی همون حالت ترس هم میتونستم حسش کنم. نفسای داغ و تبدارش به صورتم میخورد و بوی ادکلنش توی مشامم میپیچید. وقتی دید با اون حالت بهش زل زدم تغییر موضع داد و مردمک چشماش دونه دونه اجزای صورتم رو کاوید...نگاهِ آبیش روی لبم ثابت موند اما اون ارتباطی که بینمون برقرار شده بود فقط چند ثانیه جرقه زد و اون خیلی سریع سرش رو عقب کشید، دستش رو از کنار صورتم برداشت و یه قدم از من فاصله گرفت...هنوز عصبانی بود اما به طرز عجیبی اونهمه خشم فروکش کرده بود.چنگی به موهاش زد و نگاهم کرد:-دِ آخه دختره ی احمق میدونی چقدر کارت خطرناک بود؟ چرا نگفتی خودم ببرمت؟آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو جمع و جور کردم:-تو کار داشتی. در ضمن اومدیم و هیچوقت پیداشون نکردی. اونوقت تکلیف من چیه؟-اونوقت باید برای همیشه همینجا تو خونه بمونی.حالا که ازم دور تر وایساده بود شجاع شده بودم:-چی چی و همیشه میمونی تو خونه آخه...چپ چپ نگاهم کرد:-همون که شنیدی. با من بحث نکن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. بعد هم در حالی که غر غر میکرد رفت از اتاق بیرون...هیچ نفهمیدم چی زیر لبش میگفت...بلند داد زدم:-من که نشنیدم چی گفتی اما محض احتیاط خودتی.در ورودی و محکم پشتش بست. نه بابا! حالا داشتم واسه در و دیوار نطق میکردم. از دست خودم حرصم گرفت که مثل موش رفته بودم تو سوراخ اما بردیا واقعا دیوونه شده بود. نفهمیدم چی شد یهو انگار آب سرد ریختن رو آتیش خشم و غضبش موضعش رو عوض کرد و رفت! اتاق هنوز بوی خوب ادکلنش رو میداد. پوفی کشیدم و شال و مانتوم رو در آوردم و روی تخت انداختم. از دیدن جای پنجه هاش که توی دیوار فرو رفته بود چشمام گرد شد:-بلا به دور! عجب زوری.بعد یاد حرف بهار افتادم که میگفت:-من و نبین اینطوری واسه بردیا شاخ و شونه میکشم. درسته وقتی آرومه خیلی خوب و مهربونه ولی خدا نیاره اون روز و که عصبانی میشه...اونوقت هرکی اون دور و وره باید موش شه بره تو سوراخ.حالا میفهمیدم که بهار حق داشت. توی عمرم اینطوری تحت تاثیر خشم یه مرد خودم رو به موش مردگی نزده بودم. هرچیزی که باعث شده بود یهو حالتش عوض شه مهم نبود فقط مهم این بود که شانس باهام یار بود. پسره ی روانی زد در اتاق و شکوند بعدم هیچی نگفت و رفت. من فکر میکردم کمه کمش یدونه کشیده رو میخورم. موهام رو با کیلیپس جمع کردم بالای سرم و رفتم زیر پتو...توی رخت خواب همش به نگاه بردیا فکر میکردم که برای چند ثانیه روی لبم موند. خودم و هزار بار لعنت کردم که چرا با کیان ازدواج کرده بودم و از اون بدتر چرا این همه سال وقتی کیان گفت طلاق بگیریم خودم رو راحت نکردم. اینکه بردیا من و که یه زن شوهر دار بودم بخواد یه خیال محاله...اصلا چنین واژه هایی در وصف این مرد نمیگنجید. همه ی کمک ها، نگرانی ها و محبتاش بخاطر احساس گناهش بود. این افکار صداهایی بودن که درونم و آشوب میکردن. میخواستم بخوابم ولی ذهنم مدام حرف میزد و اجازه نمیداد چشمای بی قرارم روی هم بیفته. نمیدونم ساعت چند بود که بلاخره خوابم برد.صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم رفتم جلوی آینه و کلی با موهام ور رفتم. بد هم نشده بودم و بهم میومد. هرچی که بود دیگه هر وقت خودم رو توی آینه میدیدم به یاد گذشته های تیره و تارم نمیفتادم. کلی هم آرایش کردم. می خواستم بعد از مدت ها بشم همون پونیکای زیبا و فریبنده. یه خط چشم پهن و خوش فرم پشت پلکم کشیدم و با ریمل به مژه های بلندم حالت دادم. رژ گونه هلویی رو چند بار به گونه هام به طور مایل زدم. رژ صورتیم رو چند دور و غلیظ روی لبم کشیدم.

چمدونم رو باز کردم و لباسای مهمونیم رو داخل کمد و راحتیارو داخل کشوها چیدم. لب تابم رو روی تخت گذاشتم. یه دست تاپ و شلوارک بنفش جیغ پوشیدم. میخواستم حسابی به چشم بیام. از اون همه بی روحی خسته بودم....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب